در بحرانی ترین تروماهای روحی و...
گاها دم پنجره به شاخه و برگ پرچینها ،
درختها ، خاک و زمین ... نگاه میکردم
عین همین موسیقی وبلاگم که شاید مونس ترین
قطعه بیکلام روزها و شبهایم شده
در تحیر و بهت
حکمتی که پشت هوشمندی طبیعت
در میکرو ترین حالت خلقت از اتم ، سلول و آوند یک برگ
تا
ماکروترین شکل آن ، کهکشانها و ... ؛
هست ،
تمام سرم میشد یک سوال
مگر میشود در مداری چنین حکیمانه
"من" خارج از آن باشم؟
محالست محالست محالست
او دید ، او میبیند ، او خواهد دید
در مجلس حيرانی ، جانی است مرا جانی
زان شد که تو می دانی ، آهسته که سرمستم..
.
.
.
.
پ.ن:
جمعه ها فارغ ازینکه دلتنگی همیشگی برای خانواده ، سفره ، بوی غذای مادر و...و...هست ، برایم غربت عجیبی دارد . علیرغم تعارضم با غذاهای گوشتی ، هر وقت خانه باشم مخصوصا جمعه ها ، آبگوشت درست میکنم . شاید به این بهانه تمام عزیزان چه اسیر خاک و چه در قید حیاتم را کنار خودم حس میکنم .. در خلال درست شدنش به این فکر میکردم که اگرچه زندگی آن بزمی که انتظارش را داشتم نبود ، ولی به حرمت شرف آن زمانی که مرا بخود رها نکرد و منتقم حق روح به ناحق پامالم ، شد ؛ فهمیدم که زندگی عزیزست و ... و چه خوشبختم من که خدا خود برای جلای روح و التیام دردها پادرمیانی کرده که من جز تشکر هیچ ندارم که بگویم..
نوشته شده در جمعه سی ام تیر ۱۴۰۲ساعت 16:31 توسط معراج قدیم خانی واله| |
"واله خاموش"...برچسب : نویسنده : 5merajvaleha بازدید : 64