بی شرح

ساخت وبلاگ

چند سال پیش ،

یک بار شبی بعد از سالهای خیلی دور ،

در رویایی شیرین ، زنده شدم !

کاملا تصادفی غزلی از ملامحمد فضولی ،

شاعر شهیر آذربایجان رو که در بحرانی ترین شبهای حزین

آن سالها، زمزمه ی مدام زبانم بود ؛

گفتم و ...

گفت او هم مدهوش آن غزل بوده !

حتی گفت که رشید بهبودف و شوکت و...

هم اون غزل رو خوندن

گفت شنیدیش؟

گفتم نه ...

فرستاد و ..... شعری رو که تمام جوانی ام زیر

سایه اش به رنجی مقدس سوخته بود

عینیت پیدا کرد و جهان جدیدی ازآن رو

امکان زیستن داد

گفتم دلم گرفت ..

گفت : برو دم پنجره آسمان رو نگا کن !من هر بار دلم که میگیرد و عرصه برام تنگ میاد آسمان شب را نگاه میکنم و قطعه " کور عرب ماهنی سی" عالیم قاسم اف رو گوش میدم ! الان هم نگاه میکنم ! توام نگاه کن ...

گفتم نشنیده ام نمیدونم کدام قطعه ست

دیدم قسمتی از آهنگ را فرستاد

الله اکبر ...اگر اغراق نباشد دیگر ناک اوت شدم ..........

به دم مسیحایی مرده سالها پیش رو زنده کرد و

باز دیوانه ..

در درونم ، زخمم سر باز کرد و ...

کاش زمان برمیگشت ..

گفت: تنهایی‌ ... ،

چرا ؟

گفتم همیشه بودم

فهمیده بود منم ...

گفت : نباش .. دوست ندارم تنها بمانی

حصار دورت نابودت میکند و از رنج تو من هم احساس

گناه دارم ...

گفتم سعی میکنم ....

دیدم نبودنم یکجور و بودنم یکجور

تاول میزند قلبها رو ،

من که به گورم خو گرفته بودم و

رویای خوشی بعد از سالها قلندری

دیدم و ..

ترسیدم و قول دادم در درونم سخت ترین قول زندگی ام! ....مبادا عزیزترین و مقدس ترین دلیل خلقتم بخاطر وجودم به رنج و ...

باردیگر خودم رو کشتم و ...

آن رویای شیرین،

دو سه سال پیش زیر زبانم

هنوز هم در طوفانی ترین لحظات زندگی ام

مرا در میابد ...

اهل کتاب و موسیقی فاخر

درک ، شعور و ..

نجیب و شخیص..

حکایت از ذات مقدسی بود

که شاید ریشه های این درد عزیز را

به وجودش گره زده بود

آدمی مثل مرا ، حتی به سوختن در هجرش،

چه اشتیاق بی انتهایی بود ...

مرده بودم ... قولم را گرفتم

لاشخور ها سر رسیدند

گفتم میدانم مضمحل میشوم

ولی عهدم را میگیرم بر نمیگردم از قولم ...

که دیدم به منقار دهانی بدبو

زیر نجس ترین چشمها

گوشت تن دلم چه مضمحل میشود ..

ولی پای عهدم بودم

من عهدم را حتی در مرگم هم گرفتم ،

من خدا را دور کردم

شیطان ... شیطان چه کیفی میکرد

شیاطین بر جنازه ام چه رقص ها که نکردند

ولی نه برای رفع تکلیف که من از جان

به عهد و قولم ، مردم ...

و چند وقت پیش شبی در خواب دیدمت

که لبخند میزدی و گفتی رها باش و رها ...

به خدا برگشتم ، سرم به زانویش بود

گفت چه زنده هایی که مرده اند و

چه مردگانی که هزار بار زنده اند ..

میدانی آرزو کردم بعد از سالها

منی که سالهاست هیچ آرزو و دعایی

برای خودم مطلقا ندارم و نمیکنم ولی ..

صبحش آرزو کردم کاش در جهان دیگری،

به جنگلی سبز

کلبه ای باشد که تمام شب باران ببارد

زیر نور گردسوز پیر م

با صدای باران بی امان ...

از بند اسارت شعور شعر خدا ...رها شوم ،

و یک دل سیر نگاهت کنم

برایم از دلت بگویی

برایم از کتاب هایی که خواندی بگویی

برایم از شادی هایت بگویی

برایم از ....

"لبخند شریفت

به لبانت

ببینم و هزار بار برایت

بمیرم ..."

اما من .... من سکوت میکنم چون

عرض قابل ذکری نداشت زندگی ام ،

هرچه بود اگر از شادی

اگر از خوشحالی

اگر از شوق

اگر از عشق

در آن مقبره ی........

آن روزگار

دفن شد

.

بعد از آن

رنج بود

و

رنج بود

و

رنج ...

نوشته شده در پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۲ساعت 3:27 توسط معراج قدیم خانی واله| |

"واله خاموش"...
ما را در سایت "واله خاموش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5merajvaleha بازدید : 73 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 14:47