شبانه

ساخت وبلاگ

 

تکیه به پشتی ه کنار قفسه کتابهایم ،

و در رقص موزون نور راز آلود گردسوز یادگار آنام ،

سه‌تارم را بغلم کرده ام و سکوت مینوازم !

و غرق در یک همهمه درونی و فکری نگاه میکنم به همه این کتابها

چه کتابهایی.. چقدر دوستشان داشتم تا همین چند دقیقه پیش !

یاد ماجرای شمس و مولانا افتادم آنجا که شمس به مولانا گفت 

بهترینِ کتابهایت را برایم بیاور که از همه بهتر و عالیترند 

مولانا چند کتابی که فوقالعاده برایش عزیز بود را اورد 

شمس به قطر کتاب ها دستی و چشمی نگاهی کرد و همه را در حوض آب انداخت. 

مولانا شوکه مثل مجسمه خشکش زده بود .. 

کتاب ها در داخل آب برگ برگ و جوهر به آب شدند

رو به مولانا گفت : در این عالم چیزی که در پی ش هستی درین کتابها نیست. 

در این عالم با خواندن نیست که با نگاه کردن میاموزی و پیدا میکنی .. 

بعد کنار حوض رفت کتابها را از آب گرفت. 

کتابها نه خیس و نه خراب شده بودند !

 

مضراب نزده در ذهنم صدای سیمهای این سه‌تار میپیچد..

چه شوشتری ه اعجاب انگیزی !

فکر میکنم شمس راست میگوید چیزی درین کتاب ها نیست و نبود 

پس نگاه میکنم ..

به شعله خفیف این گردسوز ،

به ناله بلند شده از جان بی جان این ساز ..

چقدر همگی حرف برای گفتن دارند 

کجاست گوش شنوا..

کجاست..

 

 

 

"واله خاموش"...
ما را در سایت "واله خاموش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5merajvaleha بازدید : 137 تاريخ : شنبه 28 دی 1398 ساعت: 0:26