تکیه به پشتی ه کنار قفسه کتابهایم ،
و در رقص موزون نور راز آلود گردسوز یادگار آنام ،
سهتارم را بغلم کرده ام و سکوت مینوازم !
و غرق در یک همهمه درونی و فکری نگاه میکنم به همه این کتابها
چه کتابهایی.. چقدر دوستشان داشتم تا همین چند دقیقه پیش !
یاد ماجرای شمس و مولانا افتادم آنجا که شمس به مولانا گفت
بهترینِ کتابهایت را برایم بیاور که از همه بهتر و عالیترند
مولانا چند کتابی که فوقالعاده برایش عزیز بود را اورد
شمس به قطر کتاب ها دستی و چشمی نگاهی کرد و همه را در حوض آب انداخت.
مولانا شوکه مثل مجسمه خشکش زده بود ..
کتاب ها در داخل آب برگ برگ و جوهر به آب شدند
رو به مولانا گفت : در این عالم چیزی که در پی ش هستی درین کتابها نیست.
در این عالم با خواندن نیست که با نگاه کردن میاموزی و پیدا میکنی ..
بعد کنار حوض رفت کتابها را از آب گرفت.
کتابها نه خیس و نه خراب شده بودند !
مضراب نزده در ذهنم صدای سیمهای این سهتار میپیچد..
چه شوشتری ه اعجاب انگیزی !
فکر میکنم شمس راست میگوید چیزی درین کتاب ها نیست و نبود
پس نگاه میکنم ..
به شعله خفیف این گردسوز ،
به ناله بلند شده از جان بی جان این ساز ..
چقدر همگی حرف برای گفتن دارند
کجاست گوش شنوا..
کجاست..
"واله خاموش"...
برچسب : نویسنده : 5merajvaleha بازدید : 137