بازار ...

ساخت وبلاگ

 

گاهی که نه اغلب .. برای همین جایی که الان نیم ساعتیست بدور از هیاهو ،

خالی از ادم در سکوت ، و شب .. در اتمسفر پر از ارامشش قدم میزنم،

نفس میکشم ؛ سخت دلتنگ میشوم .

عجیبست اما هنوز دلتنگم

اینجا هستم و باز دلتنگم ..

گاهی وقتها انقدر در بن استخوان آدمی رخنه میکند این درد ؛  که حتی خود 

عامل هم نمیتواند آن را درمان دهد .. جزئی از تو میشود ، جزئی لاینفک !

باورت نمیشود تمام ادمها از جلو چشمهایم رد میشنود 

نگاه کن .. کودکی دست مادرش را گرفته و تمام حواسش

به دیزی سرای سنتی وسط بازار,ست که مبادا بوی دیزی اذیتش کند ..

شبیه منست ..نه نه او خود منست..

چقدر دلم میخواهد بغلش کنم و سیر به شانه اش گریه کنم 

به مصیبتهای سالهای اینده اش روضه ی تنهایی بخوانم 

چه خیال عجیبی ...

دلم به این بازار, قدیمی خوشست،

به این سوت و کوری شبانه اش بلکه کنار مادرش بیاید

برای دیدن هیتهای عزاداری محرم... 

شاید نگذاشتم دیگر بزرگ شود ..

نمیدانم 

دلم برایش عجیب تنگ شده .. 

 

 

 

 

 

بازار, قدیمی خوی 

۹۸/۰۶/۱۶

۲۳:۲۶

"واله خاموش"...
ما را در سایت "واله خاموش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5merajvaleha بازدید : 128 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:21