گاهی که نه اغلب .. برای همین جایی که الان نیم ساعتیست بدور از هیاهو ،
خالی از ادم در سکوت ، و شب .. در اتمسفر پر از ارامشش قدم میزنم،
نفس میکشم ؛ سخت دلتنگ میشوم .
عجیبست اما هنوز دلتنگم
اینجا هستم و باز دلتنگم ..
گاهی وقتها انقدر در بن استخوان آدمی رخنه میکند این درد ؛ که حتی خود
عامل هم نمیتواند آن را درمان دهد .. جزئی از تو میشود ، جزئی لاینفک !
باورت نمیشود تمام ادمها از جلو چشمهایم رد میشنود
نگاه کن .. کودکی دست مادرش را گرفته و تمام حواسش
به دیزی سرای سنتی وسط بازار,ست که مبادا بوی دیزی اذیتش کند ..
شبیه منست ..نه نه او خود منست..
چقدر دلم میخواهد بغلش کنم و سیر به شانه اش گریه کنم
به مصیبتهای سالهای اینده اش روضه ی تنهایی بخوانم
چه خیال عجیبی ...
دلم به این بازار, قدیمی خوشست،
به این سوت و کوری شبانه اش بلکه کنار مادرش بیاید
برای دیدن هیتهای عزاداری محرم...
شاید نگذاشتم دیگر بزرگ شود ..
نمیدانم
دلم برایش عجیب تنگ شده ..
بازار, قدیمی خوی
۹۸/۰۶/۱۶
۲۳:۲۶
"واله خاموش"...برچسب : نویسنده : 5merajvaleha بازدید : 128