نوشته ای ناگفته..

ساخت وبلاگ
 

همیشه قافیه به شعر ختم نمیشود ..

اصلا شعر هم گاهی یک چرند مضحک از یک شاعر ابلهی هست که

تقلا میکند تا همه بدبختی ها رو گل و بلبل به تصویر بکشد

تا عده ای خونخوار کیف کنند که اثرات منه هااااا  و

عده ای بدبخت و کمر شکسته راحتتر ویرانی را صبر کنند..

گاهی با خیره در نقطه ای از دیوار , میتوانی نکته هایی رو هجی کنی

پنجم دبستان بودم امتحانات ثلث اخر و نهایی …

استرس ورقه های خیلی بلند..

کمی زرنگ بودم در درس..

امتحان ریاضی داشتیم ,

به روال همیشه زندگی ام همیچوقت کتاب قبل امتحان با خود نمیبردم

حیاط خیلی بزرگ مدرسه را گز میکردم و بچه ها را نگاه میکردم

تا امتحان شروع بشه..

یکی از دوستانم که خیلی پسر گلی بود , همیشه هم از من لایی های اساسی میخورد رو

باسم " فرزین.ق " رو دیدم . دیدم اونم بدون دفتر کتاب

نشسته .. رفتم پیشش عکس روغنی قشنگ  مارادونا رو که از ادامس درومده بود

بهش نشون بدم. اصلا نگاه نکرد !!

_ فرزین قهری با من؟

+نه ..

_پس چی؟

+ هیچی ...

پا شد که بره ..

گفتم کجا؟؟؟؟

دیدم کم مونده گریه کنه ..

بلاخره گفت : مامان بابام میخان از هم جدا بشن ....

مامان بابای خودمو یه لحظه فرض کردم همه بدنم سست شد

حس گریه اومد بهم ,یه لحظه .. منی که کتک هم میخوردم گریه مطلقا نمیکردم .

گف پیش عمه م بودم , اونم گفته اگه نمراتت خوب باشه همه چی درست میشه .

بعقل بچگیم :

_پس بیست باید بگیری

+معراج هیچی نخوندم صفر میگیرم شروع کرد به گریه...

_ نترس ..خودم بهت تقلب میدم .

تو همین حال زنگ امتحان زده شد رفتیم سر جاهامون نشستیم , فرزین کنار من اونور نیمکت نشسته بود

ورقه ها رو پخش و شروع کردیم , عاشق ریاضیات بودم , و از حلیات خیلی خوشم میاومد

برا همینم مست ورقه شدم که یه لحظه سرمو بالا اوردم دیدم فرزین سرشو گرفته و دماغشو میکشه..

یادم افتاد وای باید بیس بشه ..

سقلمه زدم بهش که فرزین فرزین..

بیا همه رو میگم بهت ..

یه لحظه تو ذهنم اومد ورقه شو بگیرم ازش .

تا اون روز نه تقلبی کرده بودم نه تقلبی داده بودم.

ولی هنوزم به اینکه چطور ورقه هامونو عوض کردم رو نمیتونم تو ذهنم هضم کنم .

ماتش برده بود , ورقه ش رو تمام و کمال نوشتم ,

پسشم گردوندم .

از استرس و اینکه بیست میشه و ازینکه داشت میخندید و ازینکه 

مامان باباش جدا نمیشن داشتم بال در میاوردم .

نگاهش کردم با لبخند  , که ناظممون دید منو .. سریع اومد سمتم

اقای شنایی .. تو سالن طولانی دبستانمون با صدای بلند گفت احمق چیکار میکنی ورقه مو کشید, 

همه برگشتن به نگاه کردن سمت نیمکت ما , من که پاشدم ,

یه سیلی محکمی خوابوند زیر گوشم...

...... این سیگار لعنتی چقدر گلومو میسوزونه امشب ..

نگاهش کردم حس شدید گریه اومد ولی گریه نکردم همینجوری نگاهش میکردم

آبروم که رفت   .. زرنگ و درسخون باشی , مادرت فرهنگی باشه و رقابت کلاسی با همکلاسا ...

از گوشه پیرهنم گرفت و کشون کشون داشت میبرد منو .. که برگشتم فرزین رو نگاه کنم

گوشم شووووششششششش میکرد.

تا انروز کسی منو نزده بود که نزنمش ..ولی اونروز  سیلی تمام کمال بی جوابی خوردم .

ولی صورت فرزین و حرف عمه ش قصه مامان باباش نمیذاشت خرابتر بشه حالم و حس شکست کنم .

اخر میارزید .

تموم شد اومدم خونه ..

گذشت و گذشت ...

رفتیم راهنمایی و همه ش فکر این یودم فرزین رو میبینم که نبود

یه روز یکی از بچه ها گفت فرزین مامان باباش جدا شدن و با مامانش رفته تهران ...

حالم خراب شد .. گوشم شووووششششششش  کرد بازم .

از اقای شنایی متنفر بودم در حد مرگ ..

بزرگتر شدم ..

دبیرستان بودم اوج قدرت و همه چی م بود ..

از تقدیر خدا سیلی خوردم  وحشتناک .. نمیارزید اصلا ..

بیجواب شد بازم .

انگار مقدمه ای برای عادی شدن داشت این حکایت من و سیلی ..

سوم دبیرستان در کش و قوس یک هنجار درونی و شاید عرفان ذاتی عمر یک ادم,

پایم کشیده شد به غربت..

در خیابان ارتش مشرف به میدان ساعت تبریز , سیلی بدی  خوردم .. که باز هم نیارزید ..

گوشم فقط صدااا میداد ..

دیدم اینجور نمیشود

خزیدم به کنجی و در را برویم بستم , زورم میامد از سیلی ها ی مهیب عمرم که جوابی نداشتم ..

روزگار سیاه و طعنه های سرسام اور سیلی های بعدی بودند که مرتب بر صورت بی رمقم فرود میامد

دیگر ریاضیات و حل کردن هم بکار نمیامد , اضلا معادله عجیبی شده بود , حل نمیشد ...

میدانی کاش میارزید سیلی هایی که خوردم . همه دردم همین بود ..

پس گریه سیلی هایی را که خورده بودم را فقط بغض کردم ..

فکر میکنم انگار برنامه روزگار این بود که پوست کلفتم کند!!!

ادم احساسی که پوست کلفت نمیشود ...

ساالها بعد یک روز با خودم گفتم مثل همان نامه خودکشی بجا مانده از سال۱۹۷۰

به سمت پل میروم اگر در مسیر حتی یک نفر به من لبخند بزند , نخواهم پرید ..!

لبخند ،...نه رقص لب کفتار ...که خیلی پیش امد که.رقص دهان کفتار ببینم.

لبخندی زده شد .. نپریدم , درگیرتر شدم , و در کش و قوس یک ناهنجاری عاطفی و متعفن اجتماع مسموم

یک رو با حرفی  سیلی را حس کردم ...

زورم امد ... نمیارزید .. سیلی بخورم اونم با دستی که شاید عامل نپریدنم از پل بود!

روزگار وقتی دید ضورتم به سیلی دارد عادت میکند .. گفت صبر کن .

تیر خلاصی زد.. و از هراس انگیزترین کلمه عمرم از وحشتناکترین پدیده عواطف و شاید پرگار

دایره وجودی ام  رخدادی حادث شد .. :

"نه"…………

میان خوب بودنها که اقای شنایی نفهمید و سیلی زد

فرزین دید اما مادر پدرش نگذاشتند که بیارزد سیلی خوردنم .

تقدیر نگذاشت که سیلی اسفند ۸۶  زیر گوش همه زندگی و لای لای های عاشقانه اش

بیارزد...

رسم دنیا ندانست که سیلی  اسفند ۸۸ ... برغم طوفان آن روزهایی که کشان کشان

تحمل کرده و در غربت تازه جوانی که در یک شب نابود و مرتد شد ,

بیارزد ....

و آنکه  لبخندش عامل بازدارنده نپریدنم از پل بود... , کشیده ی ابدارش بکنار

که تیر خلاص مخوفترین  تپانچه ی دنیای قلبها را , زد ،

ماشه چکانده اش نفهمید که نیارزید ...

امشب خبر مرگ فرزین گرفتار در اعتیاد و خالی کردن سرنگ هوا در زندان ,

کشان کشان شنایی را به یادم اورد ..

گوشم شووووووششششش میکند ..

تنهایی و بی کسی ام اسفند ۸۶ملعون را به این مجلس کشاند ..

تاولهای پای اسب اسیابی که درجا میزد را اسفند۸۸ به رخم کشاند ..

و اخر ماشه تپانچه ای روی مغز احساسم

مجلس را مختومه کرد ...

چقدر واژه نوشتم ..

دلم حیاط مدرسه دبستانمان را میخواهد که

کاش کتاب میبردم!

"واله خاموش"...
ما را در سایت "واله خاموش" دنبال می کنید

برچسب : نوشته,ناگفته, نویسنده : 5merajvaleha بازدید : 138 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1396 ساعت: 2:37