"نوری درخشید... "

ساخت وبلاگ
صدایی میاید و سراسر وجودم در ابری متراکم گم میشود باز!

صدایی حزن آلود و مست کننده

مانند همین اهنگ وبلاگ..

میگیرد ، چشمانم باز نمیشود  و درخیالم

غرق میشوم..

نفس نمیتوانم بکشم

گلویم...

گلویم درد میکند

به خلسه ای از ابهام،

هرچه چشم میشوم تا ببینم  ،نمیبینم ولی

هر چه اشک میشوم تا ببارم ، نمیبارم ولی

گویی کسی نگاهم میکند ، همچون خواب دیشبم!

شرم میکنم ، خجالت میکشم ،

و شاید میترسم ...

سختست سالها خیالت را به زنجیر کنی و وجدانت را زندانبان

زندانی ساخته از خشت های شرف ،وجدان ، نفسهای ناموس خدا ...

نتوانی فکر کنی در عین غرق در ..

نتوانی خیال "نگاهی" را بگذارنی از سر،

که برای تو نیست..

 هر که هستی باش با هر گذشته ای

.با هر خون و دلی ، با هر عیاری از عشق

با هر خلوصی خواستن در ذره دره همه هستی ات ،

وجودت ،

جوانی ات ،

همه عمرت

اما باید بفهمی  "برای تو نیست.."

نباید ببینی

نباید فکر کنی

نباید خیال را پرواز دهی ...

بفهم سالها گذشته ست

سالهاست تو غریبه ای..

هر روز دلت تا بخواهد حرف بزند

عقل و وجدانت اینگونه سرکوبش کنند

آه .... نتوانی 

چنین چنگ بزرگی را کجا اینهمه نابرابر دیده ای ؟!

مدام هر لحظه رکب بر شرف و مردانگی ات بزنی

و بگویی خدا میبیند

شاید هم دودمان هفت خان گذرانده از سر را

تیشه برداری تا از بیخ بنیان برکنی..

در نهایت خستگی ، شکست خورده از چنین کارزاری ..

نوری در شب تاریک  جزیره ات میدرخشد

به شوق خیره میشوی

به مهر مرهم میشود

میفهمد تورا

میبیند تو را

تعارض منشا خود را در  جزیره ی خودساخته تو  میبیند و میفهمد

دلت از اینهمه اتفاق خوشحال میشود

به ناقوس همین صدای گنگی کنون میاید همچون افیون

مبهوت حال خویش میشود

 

" میخواهد که بتپد .. "

دیگر به میدان جنگ نمیخواهد برگردد

میخواهد جان بگیرد

نور ناپدید میشود ..

خیال در پی اش میدود ولی چه سود

هر چه میرود نمیرسد..

 تمام میشود

به شکرانه حال دلت ..

هر آن از سر که میگدرانی

به هوایش در گوشه ای غریبانه ابر میشوی..

در فکر فرو میروی

هجرت ، دل تنگ ، غریبانه .. !

چه بیرحمانه در سوگ مانده ای ، باز...

ولی به اینکه در حال خوشی هستی از دور ، خوبی..

"افتاب میدمد روزی " میگویی.

 

میگذرد...

 

الله اکبر  باز همان نور دیرین میدرخشد

عجب روزی میشود فردا..

قلبت تپنده تر از هر لحظه ای و شبت سفیر تر از هر شب دیگری میشود..

مگر میشود..

باور میکنی ؟

همه چیز را اینبار میخواهی از ته وجودت باور کنی ..

و باور میکنی

تا میخواهی صبح را تصور کنی ..

اما......

بوی کفتاری میابد!

از کجاست؟

آه....

آری میبینی..

کفتاری نزدیک میاید

وای...

 در بهت عجیب ناباورانه  فرو میروی

نوری که در سیاهی به خون خفته شب تارت درخشیده بود

و اینهمه وقت روزنه بود،

چشم و دندان کفتاری بود که برای غارت تو کمین کرده بود

در یک لحظه در نهایت بی رحمی چپاولت میکند

رجزهای عاشقانه برای صبح را در خون تو 

نثار همزادش میکند و

توله ای بدنیا میاورد

از نجاست و بی شرفی..

مگر میشود دل کسی را ملعبه طینت پلید خویش قرار داد  و

بعد شکار کرد...

کجای شکار وحشیگری بازی با دل صید، اصل است..

گنگ میمانی بر سر جانت و انجاست که میمیری از دنیا..

"دل خدا هم میگیرد .."

 

 

 و خدایی که خودش فرمود " والله و مع الصابرین.. "

"واله خاموش"...
ما را در سایت "واله خاموش" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5merajvaleha بازدید : 149 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 16:00